يه روزی خدا دلش خواست دو تا کفتر بِکِشه
يه درخت بيد مجنون با دو دلبر بکشه !
چون دلش می خواست اونا با دل هم يه رنگ باشَن
قلم سفيدُ برداشت که دو تا سر بکشه !
چشمِ آهو رُ گرفت حنجره ی قناری رُ
تا بتونه اونا رو از همه بهتر بکشه !
دو تا قلب سرخِ کوچيک توی سينه شُون کشيد
مث اونکه دو تا لاله روی مرمر بکشه !
واسه اينکه اون دوتا مدتی با هم بشينَن
پَرارُ گذاشته بود لحظه ی آخر بکشه !
دوتا کفترُ کشيد تا هميشه با هم باشَن
ولی شيطون کاری کرد که يکيشون پر بکشه !
يه روزی خدا دلش خواست دو تا کفتر بِکِشه
ولی شيطون کار ی کرد که يکيشون پر بکشه !